۱۳۸۸ بهمن ۳۰, جمعه

30 بهمن

امروز 30 بهمن...
نه....اتفاق انقلابی نیافتاده... کودتایی نشده ... هیچی
ولی تو این روز زندگی من متحول شد چند سال پیش

30 بهمن اولین با دستمو انداختم دور کمرش

30 بهمن اولین بار بغلش کردم

30 بهمن اولبن بار لباشو بوسیدم

از همون موقع می دونستم این روز هیچ وقت یادم نمیره

حالا 30 بهمنِ و من باهاش نیستم
برام یه خورده عجیبه ... چرا از ذهنم نمیره... چندان خوب از هم جدا نشدیم.. بعده اونم من چند وقتی رو با کسای دیگه بودم ولی همیشه اولین صورت ، اولین نفر اون میاد تو ذهنم
چرا؟
به خدا چیزی به نام عشق وجود نداره
پس چرا من هنوز اونو یادمه...

واقعا عشقو قبول ندارم ولی احساس میکنم یه چیزی نامرئی داره با کمر و صورتم می کوبتم زمین و هر هر میخنده...
تا میام بگیرمش ...میبینیم که چیزی نیست که بگیرمش ولی من رو زمینم...درب و داغون...
درد رو حس میکنم... تنم درد میکنه.. ولی مسببش نیست

نمیتونم ازش بپرسم چرا اینجوری منو میزنه چون وجود نداره... ولی صداش میاد

حالا 30 بهمنه ... از اولین ساعاتش با تمام قوا و قدرت از همه طرف بهم حمله کرده
منم مثل یه موجود کاملا تسلیم سر خم کردم و کتک میخورم...

میخنده و میزنه... تنم کبوده.. ولی میگم تو نیستی وجود نداری پس این الکیه.. منم چیزیم نیست سالمم...

ولی به خدا دروغه... این موجود خیالیه... نیست وجود نداره ...ولی ... تن من داغونه
نمیدونم تا کی میتونم به این بازی ادامه بدم

مبارزه ای که نمیدونم اخرش چیه!!


یا من ثبات میکنم که این هیولا توهمه
یا اون پاشو میزاره رو جنازم و به راهش ادامه میده

۱۳۸۸ بهمن ۲۸, چهارشنبه

سیب

یه سیب تو هوا کلی چرخ میخوره تا بخوره تو سر آدم... پس بهتره بایستی بخوره الکی برای نخوردنش تلاش نکنی

۱۳۸۸ بهمن ۲۵, یکشنبه

My Weird Valentine

ولنتاین امسال در نوع خودش جالبترین در همه اعصار بود...امروز منو رفیقم اصلا یادمون نبود امروز ولنتاین.... رفتیم واسه یکی دیگه از بچه ها کتاب بخریم چون چند روز دیگه تولدشه
سر را تصمیم گرفتیم بریم کافه ولی چون کافه پاتوقمون چند وقت بود خوب سرویس نمیداد رفتیم یه کافه سر چهار راه کالج
تو کافه از شیک شکلاتی خوشمزه ای که خوردم به وجد اومدم و به رفیقم گفتم مزه کن ببین چه عالیه .... اون خورد منم یه تیکه از شکلات اون خوردم
یه دختر پسر بغلمون بودن.. دیدم دختره یه کارت هدیه پارسیان داد به پسره یه دفعه دوزاریم افتاد امروز ولنتاین و ما دوتا پسر خیلی گی مابانه اومدیم کافه....
وقتی یاده اون مزه کردن و شکلات خوردن افتادیم ترکیدیم از خنده داشتم می رفتم خونشون که فیلم ازش بگیرم .. این به ذهنم رسید که اره روز ولنتاین بعد کافه چی میچسبه... خونه یکی از دو طرف به به....

وقتی رسیدیم خونه چون بوی سیگار میدادیم و رفیقم نمیخواست مادرش بفهمه سریع لباس هاروو در آورد... منم گفتم باشه الان منم لباسمو در میارم آماده میشم.... به هر حال ولنتاینه دیگه بعده کافه رفتیم خونه باید یه عملی صورت بگیره

چه ولنتاینی شد... تمامه اتفاقات افتاد ناخواسته ولی بین دوتا پسر
بر عکس پارسال که جفتمون دیت داشتیم امسال هر دومون تنها بودیم...

هیچ کس به اندازه کسی که تو رابطه نیست و سالهای قبل یادش می افته نمیتونه خوبی این روزو بفهمه

ولی خوب امسال با تمامه دلتنگی هاش در نوع خودش جالب بود
یادم باشه از این به بعد هواسم باشه کی ولنتاینه

و الیته دیگه از جلو در اون کافه رد نشم

۱۳۸۸ بهمن ۲۲, پنجشنبه

چشماش

قیافش یادم رفته بود... چون آخرین بار همه عکساشو پاک کردم... فکر میکردم دیگه هیچ وقت بهش فکر نمیکنم... فکر میکردم برای همیشه فراموشش میکنم... شمارشو پاک کردم... تمامه صفحات وبشو پاک کردم... فکر میکردم حتی اگه بر گرده میگم نه!!!... ولی چشاش هیچ وقت یادم نرفت!!!
عکسشو تو facebook دیدم ... همه خاطره ها دوباره زنده شد.
یه لحظه فهمیدم تو این 1 سال نتونستم هیچ کس رو جایگزینش کنم... تو رویاهام قیافه او بوده... وقتی با کسی بودم بهش فکر میکردم
من به عشق اعتقاد ندارم... ولی احساس میکنم عشق میخواد انتقام بی اعتقادیمو بهش بگیره
دلم براش تنگ شده...
نمیتونم هیچ کسو جایگزینش کنم... فکر نکنم هیچ وقت بتونم

بهمن 22

فردا 22 بهمن.... از اخرین باری که رفتم تظا هرات کلی گذشته... واقعا دوست دارم بازم برم ..و لی از اونجایی که یه خورده تو اداره پیگیری اطلاعات اسمم هست به خاطر فعالیت انتخاباتی و بعد انتخاباتی.. میترسم ... البته کمی هم به خاطر پدر مادرمه بخصوص پدرم که همیشه همین جوری نگرانه چه برسه به این قضیه....

ولی ناراحتم.... احساس ادای دین میکنم... که این همه ادم میرن من نمیرم... این همه دختر ها میرن ولی من پسر نمیرم.. احساس شرمندگی میکنم

اگه دست من بود نمیزاشتم دخترها برن .. از اینکه این وحشی ها با دختر های مردم چه برخوردی میکنن حالم بد میشه...این کثافت ها هم دختر هارو بیشتر تو خیابون میزنن همه بیشتر تو زندانها اذیت میکنن...

حس خوبی نیست