۱۳۸۹ اردیبهشت ۴, شنبه

۱۳۸۹ فروردین ۳۱, سه‌شنبه

the worst nightmare

it's still like a dream
the worst nightmare
that i've ever seen
only this time's for real
this time's for real
واقعا بدترین ترسم داره رنگ واقعیت میگیره کم کم
صدای پاشو دارم میشنوم

۱۳۸۹ فروردین ۲, دوشنبه

eternal sun shine of the spotless mind

دوباره نشستم فیلم "درخشش ابدی یک ذهن پاک " رو دیدم ... ورای خصوصیت های سینمایی و فیلنامه قوی و کارگردانی معرکه ای که داره.. دلیلم بیشتر واسه دیدن بازی کیت وینسلت و جیم کری بود
ولی بعدش دلم یه چیز دیگه خواست...
کاشکی واقعا یه مرکزی بود که میتونست بعضی خاطرات رو از ذهن آدم پاک کنه...
اگه بود... میرفتم و اونو واسه همیشه از ذهنم پاک میکردم...
یه زندگی جدیدی بدون اون خاطرات رو شروع می کردم.....

با اینکه تو فیلم نشون میده که با پاک شدن خاطرات.. ادم قسمتی از زندگیشو از دست میده و ارزش و خوبی بودن اون خاطرات بیشتر ه تا مقدار اذیتی که میکنه ولی......
من دلم میخواد پاک شه...دلم میخواد از نو شروع کنم

۱۳۸۸ اسفند ۱۸, سه‌شنبه

صدای ویبره موبایل

به پشت خوابیدم...
روی اسفالت ... وسط خیابون... ماشینا دارن از بقلمون رد میشن
اومد نشست روی پام...جاش خوب نیست.. یعنی زیادی خوبه
من چمه؟ چرا اصلا تحریک نشدم... عین خیالم نیست کجا نشسته
یه شلواره جین سرمه ای با رگه های سنگ شور شده پاشه از اونا که خودمم داشتم...
یه پیرهن مخمل بافتنی آلبالوئی... میتونم سر نخ های لباسشو که بافتنیه بکشم
چقدر تو این هوای تاریک تو اون فضا لباسش به ادم میچسبه... عشق میکنم وقتی قرمزی لباسش میافته تو چشام.....
توجهم به گردن بندش جلب میشه.... یه گردن بند طلا... به یه نشان گردالی ....
هرچی سعی میکنم نقش روی نشانشو بخونم نمیشه...
دارم فکر میکنم این گردنبند رو اون پوست سفید چقدر قشنگ نشسته
چقدر اون لباس به اون پوست سفید میاد...
آلبالو روی خامه....
رو صورتش رو مو های مشکیش گرفته.. و ریخته روی تنش و لباسش
وای خدا ... مشکی .. سفید و آلبالوئی
خیلی از ترکیب رنگش حال میکنم.... آلبالوئی ، سرمه ای ، سفید و طلایی و کلی چیزه مشکی
هوا تاریک تاریکه.. تو چشام زل میزنه و دوتا دستاشو از بقل لای مو هام میکنه
دستمو میبرم بالا و یه ذره از موهاشو از جلوی چشش کنار میزنم... چشاش خیلی قشنگه
همین جور ی که منم دستم به موهاشه تو چشاش نگاه میکنم
باورم نمیشه... یکی از بهترین لحظات زندگیمه
یه صدایی میاد... بدترین صدایی که میشه آدم بشنوه...
ولی یه صدای خوبم میاد.. نمیشنوم چی میگه....
خیلی سعی میکنم ... زار میزنم.. ولی نمیشنوم...
فقط میبینم لباش تکون میخوره و با خنده یه چیزی رو میگه و رو سر و مو های من دست میکشه
ولی من خشکم زده همین جوری موهاشو تو دستام گرفتم و به لباش و چشاش نگاه میکنم
صدای مزخرف همین طوری زیاد تر میشه و صدای اون کمتر
کم کم اون صدای چندش آور رو تشخیص میدم..... ویبره گوشیم روی میزم
ساعت 6 ه باید پاشم برم دانشگاه
اخ که چقدر از صدای ویبره گوشیم روی میز بدم میاد
حتی بیشتر از قبل ........



۱۳۸۸ بهمن ۳۰, جمعه

30 بهمن

امروز 30 بهمن...
نه....اتفاق انقلابی نیافتاده... کودتایی نشده ... هیچی
ولی تو این روز زندگی من متحول شد چند سال پیش

30 بهمن اولین با دستمو انداختم دور کمرش

30 بهمن اولین بار بغلش کردم

30 بهمن اولبن بار لباشو بوسیدم

از همون موقع می دونستم این روز هیچ وقت یادم نمیره

حالا 30 بهمنِ و من باهاش نیستم
برام یه خورده عجیبه ... چرا از ذهنم نمیره... چندان خوب از هم جدا نشدیم.. بعده اونم من چند وقتی رو با کسای دیگه بودم ولی همیشه اولین صورت ، اولین نفر اون میاد تو ذهنم
چرا؟
به خدا چیزی به نام عشق وجود نداره
پس چرا من هنوز اونو یادمه...

واقعا عشقو قبول ندارم ولی احساس میکنم یه چیزی نامرئی داره با کمر و صورتم می کوبتم زمین و هر هر میخنده...
تا میام بگیرمش ...میبینیم که چیزی نیست که بگیرمش ولی من رو زمینم...درب و داغون...
درد رو حس میکنم... تنم درد میکنه.. ولی مسببش نیست

نمیتونم ازش بپرسم چرا اینجوری منو میزنه چون وجود نداره... ولی صداش میاد

حالا 30 بهمنه ... از اولین ساعاتش با تمام قوا و قدرت از همه طرف بهم حمله کرده
منم مثل یه موجود کاملا تسلیم سر خم کردم و کتک میخورم...

میخنده و میزنه... تنم کبوده.. ولی میگم تو نیستی وجود نداری پس این الکیه.. منم چیزیم نیست سالمم...

ولی به خدا دروغه... این موجود خیالیه... نیست وجود نداره ...ولی ... تن من داغونه
نمیدونم تا کی میتونم به این بازی ادامه بدم

مبارزه ای که نمیدونم اخرش چیه!!


یا من ثبات میکنم که این هیولا توهمه
یا اون پاشو میزاره رو جنازم و به راهش ادامه میده

۱۳۸۸ بهمن ۲۸, چهارشنبه

سیب

یه سیب تو هوا کلی چرخ میخوره تا بخوره تو سر آدم... پس بهتره بایستی بخوره الکی برای نخوردنش تلاش نکنی

۱۳۸۸ بهمن ۲۵, یکشنبه

My Weird Valentine

ولنتاین امسال در نوع خودش جالبترین در همه اعصار بود...امروز منو رفیقم اصلا یادمون نبود امروز ولنتاین.... رفتیم واسه یکی دیگه از بچه ها کتاب بخریم چون چند روز دیگه تولدشه
سر را تصمیم گرفتیم بریم کافه ولی چون کافه پاتوقمون چند وقت بود خوب سرویس نمیداد رفتیم یه کافه سر چهار راه کالج
تو کافه از شیک شکلاتی خوشمزه ای که خوردم به وجد اومدم و به رفیقم گفتم مزه کن ببین چه عالیه .... اون خورد منم یه تیکه از شکلات اون خوردم
یه دختر پسر بغلمون بودن.. دیدم دختره یه کارت هدیه پارسیان داد به پسره یه دفعه دوزاریم افتاد امروز ولنتاین و ما دوتا پسر خیلی گی مابانه اومدیم کافه....
وقتی یاده اون مزه کردن و شکلات خوردن افتادیم ترکیدیم از خنده داشتم می رفتم خونشون که فیلم ازش بگیرم .. این به ذهنم رسید که اره روز ولنتاین بعد کافه چی میچسبه... خونه یکی از دو طرف به به....

وقتی رسیدیم خونه چون بوی سیگار میدادیم و رفیقم نمیخواست مادرش بفهمه سریع لباس هاروو در آورد... منم گفتم باشه الان منم لباسمو در میارم آماده میشم.... به هر حال ولنتاینه دیگه بعده کافه رفتیم خونه باید یه عملی صورت بگیره

چه ولنتاینی شد... تمامه اتفاقات افتاد ناخواسته ولی بین دوتا پسر
بر عکس پارسال که جفتمون دیت داشتیم امسال هر دومون تنها بودیم...

هیچ کس به اندازه کسی که تو رابطه نیست و سالهای قبل یادش می افته نمیتونه خوبی این روزو بفهمه

ولی خوب امسال با تمامه دلتنگی هاش در نوع خودش جالب بود
یادم باشه از این به بعد هواسم باشه کی ولنتاینه

و الیته دیگه از جلو در اون کافه رد نشم