به پشت خوابیدم...
روی اسفالت ... وسط خیابون... ماشینا دارن از بقلمون رد میشن
اومد نشست روی پام...جاش خوب نیست.. یعنی زیادی خوبه
من چمه؟ چرا اصلا تحریک نشدم... عین خیالم نیست کجا نشسته
یه شلواره جین سرمه ای با رگه های سنگ شور شده پاشه از اونا که خودمم داشتم...
یه پیرهن مخمل بافتنی آلبالوئی... میتونم سر نخ های لباسشو که بافتنیه بکشم
چقدر تو این هوای تاریک تو اون فضا لباسش به ادم میچسبه... عشق میکنم وقتی قرمزی لباسش میافته تو چشام.....
توجهم به گردن بندش جلب میشه.... یه گردن بند طلا... به یه نشان گردالی ....
هرچی سعی میکنم نقش روی نشانشو بخونم نمیشه...
دارم فکر میکنم این گردنبند رو اون پوست سفید چقدر قشنگ نشسته
چقدر اون لباس به اون پوست سفید میاد...
آلبالو روی خامه....
رو صورتش رو مو های مشکیش گرفته.. و ریخته روی تنش و لباسش
وای خدا ... مشکی .. سفید و آلبالوئی
خیلی از ترکیب رنگش حال میکنم.... آلبالوئی ، سرمه ای ، سفید و طلایی و کلی چیزه مشکی
هوا تاریک تاریکه.. تو چشام زل میزنه و دوتا دستاشو از بقل لای مو هام میکنه
دستمو میبرم بالا و یه ذره از موهاشو از جلوی چشش کنار میزنم... چشاش خیلی قشنگه
همین جور ی که منم دستم به موهاشه تو چشاش نگاه میکنم
باورم نمیشه... یکی از بهترین لحظات زندگیمه
یه صدایی میاد... بدترین صدایی که میشه آدم بشنوه...
ولی یه صدای خوبم میاد.. نمیشنوم چی میگه....
خیلی سعی میکنم ... زار میزنم.. ولی نمیشنوم...
فقط میبینم لباش تکون میخوره و با خنده یه چیزی رو میگه و رو سر و مو های من دست میکشه
ولی من خشکم زده همین جوری موهاشو تو دستام گرفتم و به لباش و چشاش نگاه میکنم
صدای مزخرف همین طوری زیاد تر میشه و صدای اون کمتر
کم کم اون صدای چندش آور رو تشخیص میدم..... ویبره گوشیم روی میزم
ساعت 6 ه باید پاشم برم دانشگاه
اخ که چقدر از صدای ویبره گوشیم روی میز بدم میاد
حتی بیشتر از قبل ........